در درگيري آزادسازي بستان،بين ميدان مين وعراقي ها محاصره شده بوديم.فرصتي براي باز شدن معبر براي بچه هاي تخريب نمانده بود.در يك چشم بهم زدن مهدي ويكي ديگر ازبچه ها رفتندتوي ميدان مين تا با بدنشان معبر باز كنندولي با كمال تعجب هيچكدام از مين ها منفجر نشدوبقيه گروهان هم با عبور از جاي پاهاي آنها به سلامت از ميدان مين عبور كردند.
بعدا فهميديم كه قرار گذاشته بودند باهم بعد از انفجاراولين مين،بدنشان را روي مين ها بياندازند وميدان را تا آنجايي كه ممكن است باز كنند...
بااحمد شيخ حسيني وشهيد عباس رضايي در آب در حال عمليات بوديم كه ناگهان كوسه ما رادور زد،اگرصدايي مي آمد عراقي ها مارا سوراخ سوراخ مي كردندواگر نه دندان هاي كوسه مارا تكه تكه مي كرد.واميرتو بودي كه با صداي پراميدت درحال ذكربودي وناگهان گفتي يا فاطمة الزهرا(سلام الله عليها) ، خودت كمكمون كن وكوسه از كنارما دور شد ورفت،و تودر آب گريه ات گرفت.وتا شهادتت اسم حضرت زهرا(سلام الله عليها) رو كه مي شنيدي گريه امان را از تو مي گرفت،وچند روز بعد در كنار نهرطرف با يك تركش كوچولو توي شقيقه ات شهيد شدي.
خاطره زير روايتي از سردار سرتيپ دوم مجتبي عسگري مسئول مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس سپاه محمد رسولالله (ص) درخصوص حاج احمد كه براي مخاطبين خود منتشر مينمائيم:
پاوه كه بوديم، حاج احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر ميبرد و توي آن برف و يخبندان بايد از كوه بالا ميرفتيم. بالا رفتن از كوه خيلي سخت بود، آن هم صبح زود. اما پايين آمدن راحت بود؛ روي برفها سُر ميخورديم و ده دقيقهاي برميگشتيم. حاج احمد هميشه روي پلي كه كنار كوه بود با يك جعبه خرما ميايستاد و به بچهها خسته نباشيد ميگفت و از آنها پذيرايي ميكرد.
يكبار كه در حال برداشتن خرما بودم، گفتم “مرسي برادر” گفت “چي گفتي؟” فهميدم چه اشتباهي كردم، گفتم “هيچي گفتم دست شما درد نكنه.” گفت “گفتم چي گفتي؟” گفتم “برادر گفتم خيلي ممنون” دوباره گفت “نه اون اول چي گفتي؟” من كه ديگر راه برگشتي نميديدم، گفتم “خرما را كه تعارف كردين گفتم مرسي” گفت “بخيز” سينه خيز رفتن در آن شرايط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعاً كار دشواري بود. اما چارهاي نبود بايد اطاعت امر ميكردم. بيست متري كه رفتم، ديگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژيام تحليل رفته بود. روي زمين ولو شدم و گفتم “ديگه نميتونم.” حاج احمد گفت “بايد بري” گفتم “نميتونم. والله نميتونم” بعد با ضربهاي به پشتم زد كه نفهميدم از كجا خوردم!
ظهر كه همديگر را دوباره ديديم، گفتم “حاج احمد اون چه كاري بود كه شما با من كردي؟ مگه من چي گفتم؟ به خاطر يك كلمه براي چي منو زدين؟ گفت “ما يك رژيم طاغوتي را با فرهنگش بيرون كرديم. ما خودمون فرهنگ داريم. زبان داريم. شما نبايد نشخوار كننده كلمات فرانسوي و اجانب باشيد. به جاي اين حرفها بگو خدا پدرت رو بيامرزه!”